شعر یک زن افغان برای مردم ایران



به تو پناه آوردم تا شاید مردانگی مرا در برابر ظلم بستایی / و با مردانگی خودت فرصت زندگی بدون ذلت را به من ببخشایی/ زبانت با زبانم آشناست/ و مذهبت با اعتقادم هماهنگ/ پنداشتم که برادر منی/ پنداشتم که در خاک خدا/ که من و تو آنرا با مرز تقیسم کرده ایم/ به من قسمت کوچکی به سخاوت قلبت / به اجاره خواهی داد/ و شریک دردهایم خواهی شد/ تا روزی/ که کشورم/ آباد و آزاد گردد/ وانگه/ در افغانستانی بهتر/ مهمانت خواهم کرد/ بر دستانت بوسه خواهم فشاند/ و ای برادر/ از مهربانیت در اوج بیچارگیم/ از دست گیریت در روز های نا امیدیم/ با اشک و قلبی مملو از محبت/ سپاسگذاری خواهم نمود/ از فرط بی پناهی/ به کشورت پناه آوردم/ کودکی بودم که پایم با خاکت آشنا گشت/ جوانیم را در کشورت گم کردم/ زبانم را بفراموشی سپردم/ "تشکر"هایم به "مرسی" / و "نان چاشت" ام به "نهار" مبدل گشت/ شاعرم حافظ گردید و / از قابلی وچتنی و چای سبز / به زرشک پلو/ و طعم شور خیار / و چای معطر سیاه/ در پیاله های کمر باریک/ با قند خشتی در کنار / عادت نمودم/ در کشورت/ بهترین و بدترین لحظه های زندگی را/ به تجربه نشستم/ پسرم در خاک تو چشم گشود و رضا نامیدمش/ مادرم در بهشت رضای تو با دلی نا امید مدفون گردید/ خواهرم با پسری از تبار تو عقد و نکاح بست و/ در جنگ عراق برادرم/ برای سربازانت نان پخت/ صلوات فرستاد/ و با افتخار عرق را از جبین زدوده و/ بند سبز یا حسین را بر پیشانی گره زد/ حال/ پیریم را نیز در خاک تو/ به تماشا نشسسته ام/ سالهاست/ که چنار وجودم/ در گردباد حوادث خاک تو/ به بید لرزانی مبدل گشته است/ سالهاست/ که نامم را بفراموشی سپرده ام و/ لقب "مشدی"را بنامم گره زده اند/ سالهاست که من دیگر آن کودکی نیستم/ که با پای برهنه و قلبی مملو از وحشت برای سرپناهی/ به تو پناه اورد / ولی تو/ همان بی خبری هستی که بودی! / ولی تو/ با آنکه فروغ چشمانم را با دوختن کفش هایت / با آنکه قوت دستانم را در غرس نهال در باغ هایت/ با آنکه قامت استوارم را در بپا خواستن دیوار ها و ساختمان ها و خانه هایت/ با آنکه صبر و تحمل ام را در شنیدن کنایه ها و کینه توزی هایت/ به تباهی نشستم/ هرگز برای لحظه ای/ جرقه زود گذر انسان دوستی را/ بر قلبت راه ندادی/ هنوز هم/ در فهرست تو"افغانی" ام و/

0 نظرات: